🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش یازدهم؛ حمله به اردوگاه :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

✍️امروز سه شنبه 64/11/1
ادامه – بعد برخاستم و دوربین را نیز برداشتم تا در بیرون کمی با آن کار کنم و برای کار کردن احتیاج به قطب نما داشتم و قطب نما در دست آقای توکلی بود و دیدم که در پشت یک تپه کوچک در حال درس خواندن است و از او خواستم که کمی در گرا گرفتن و مسافت به من کمک کند و تقریباً 5/1 ساعت با هم کار کردیمو وقتی آمدیم برادران دیگر داشتند چای می خوردند و ما هم یک لیوان خوردیم سپس بعد از نیم ساعت آقای زنگویی نیز کمی با هم گرا گرفتن معکوس را کار کردیم .

هم اکنون ساعت 6 است و می خواهم بروم به چادر 120 زیرا نماز جماعت در آنجا برگزار می شود.

الآن ساعت 7 شب پنج شنبه (64/11/1) خاطره ها را از 2 روز پیش متأسفانه به علت کمی وقت ننوشته ام و برعکس در این 2 روز خاطره های خوب و بد زیبایی اتفاق افتاده و هم اکنون به طور کلی تعریف می کنم زیرا دیگر از ساعت های آنها فراموش کردم.

دیروز که چهارشنبه 64/11/2 بود صبح به دستور آقای حسین زاده به میدان تیر رفتیم با کلیه تجهیزات و کار ما این بود که برای خودمان(تیم خودمان چهار نفر که قبلاً نام بردم) سنگر دیدبانی درست کنیم و تا ظهر درست کردیم و ظهر در همانجا تدارکات با ماشین پلو گوشت آور و خوردیم و برادران دیدبانی نیز با قوری که از قبل آورده بودند چایی درست کردند و ما خوردیم بعد از آن دوباره شروع به کار کردیم و در ساعت 6 به مقر آمدیم و این را بگویم قبل از شکم پرکنی نماز جماعت را با امامت برادر زنگویی به جا آوردیم و اما شب، تقریباً ساعت 7 بود که منورهای سمت شرق آسمان که فکر کنم از طرف هورالعظیم عراقی ها فرستاده بودند توجه مرا جلب کرد و بچه ها می گفتند که این منورها عراقی است که از طریق هواپیما هایش رها می شود و تقریباً 8 دقیقه در آسمان بود و بعد محو شد.

و اما امروز پنج شنبه 64/11/3صبح بعد از نماز و خوردن صبحانه کره و مربا و خرما عازم میدان تیر شدیم و مأموریت ما این بود که یک تانک و یک تپه ی کوچک را با قبضه ی مینی کاتیوشا منهدم سازیم آن هم با 8 تیر. کار را با نام خدا شروع کردیم و با دستور دادن به مینی و از طریق کارمان توانستیم با سه گلوله نزدیک بزنیم و چون دیگر ظهر شده بود کارمان را قطع کردیم و همه به مقر آمدیم و بقیه کار را گذاشتیم برای عصر.

وقتی به مقر آمدیم هنوز طولی نکشیده بود که صداهایی از دور شنیده شد البته در اینجا همیشه صدای درگیری نیروهای خودی و عراقی می آید ولی این صدا، صدای هواپیماهای عراقی بود. من بعد از وضو گرفتن به چادر آمدم و نماز می خواندیم که یک دفعه صدای نزدیک شدن هواپیماها را به چادر شنیدم و در همان لحظه صدای راکت انداختن هواپیما در نزدیک چادرها را شنیدم چون دیدم همه برادران به بیرون زدند من نیز نماز را شکسته و به بیرون زدم و چشمتان روز بد نبیند، نامردها 2 کیلومتری چادرها را زدند و آنجا هم جاده تدارکاتی اهواز سوسنگرد بود.

بالاخره بعد از آن رفت و میدان تیر را زد و ما را در آتش خود محاصره کرده بود. همه ی بچه ها پای برهنه فرار کردند به همان سمتها من هم با کفش به آنجا رفتم و هر فرمانده ای سعی می کرد که نفرات خود را از مهلکه نجات دهد و آقای حسین زاده فرمانده واحدمان ما را به صف کرد تا به جای امنی در محل خارها پنهان شویم و اول غذای ظهر را که برنج بود برداشتیم و در همان محل خوردیم و بعد از نیم ساعتی که خطر رفع شد به چادر آمدیم و در ساعت 3 حرکت کردیم به میدان تیر و بقیه کارها را انجام دادیم و طرح منظر را کشیدیم.

دیشب غذای تاس کباب را که همه اش مانند همیشه سیب زمینی و آب بود خوردیم و بعد خواب. ساعت 11 بود که با صداهای مختلف برادران از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم برای مانور رفتیم به همان جای اول یعنی میدان تیر و مأموریت تیم ما آن بود که همان محل دیروزی را از طریق مینی کاتیوشا به گلوله ببندیم و 10 گلوله به آنجا زدیم جای شما خالی تیر بود که از هر سو می آمد و خمپاره 81 و60 و120 میلی همه و همه تا جایی که می توانست گلوله شلیک می کردند و در خط جلوتر ما دستور می دادیم و دوشیکا و بلامین و پدافند تانکهای مظلوم و ساکت را مورد هجوم قرار می دادند.

هوای سرد هم با این آتش ها مبارزه شدیدی می کرد طوری که هوای سرد بر آتش ها غلبه کرده بود و در همان بین ماشین تدارکات به هرکدام از بچه ها یکی یک کمپوت و چند تایی پرتقال می داد و ماهم پرتقال ها را با وجود هوا سرد می خوردیم بالاخره عملیات مشابه بعد از 3 ساعت تمام شد و به چادر آمدیم و خواب شدیم...

💠 بازگشت از اردوگاه

✍️امروز جمعه  64/11/4
امروز بعد از اینکه نماز را خواندیم به علت خستگی زیاد دوباره خواب شدم و ساعت 8 از خواب پا شدیم و بعد از خوردن چای و پنیر بنا به دستور آقای حسین زاده بچه ها برای رفتن به میدان تیر و خراب کردن سنگرها آماده شدند و آقای توکلی که در آنجا معاون برادر حسین زاده محسوب می شود به من گفت که تو برای نگهداری چادر بمان و من هم ایستادم و سفره و کاسه و لیوان را جمع و جور کردم و بعد از آن پتوها را برای اینکه تحویل بدهیم با کمک دو تن دیگر از برادران (قوانلو و لطفی) پتوها را جمع کردیم و تحویل دادیم بغد از آن بچه ها از میدان آمدند و چون که احتمال آمدن هواپیماها بود بنا به دستور فرمانده ها به سنگرهای اطراف پناه بردیم و بنا به حدسمان در ساعت 12 آمد و میدان تیر و جاده را دوباره منهدم کرد و بعد از چند دقیقه، خطر تقریباً رفع شده بود و نماز را در همانجا خواندم و ناهار را در همانجا خوردیم که برنج و ماست بود و همه بچه ها آماده بودند برای ماشین های اتوبوس و غیره که برویم به پادگان.

ماشین ها تا ساعت 4 نیامدند و من در همان جا یک چرتی زدم و بعد ساعت 4 سوار یک مینی بوس شدیم و آمدیم به پادگان، هم اکنون در آسایشگاه نشسته ام و در حال نوشتن خاطره های دیروز و امروز هستم، عصری که آمدم دیگر ساعت 6 بود و همان وقت نماز که وارد مسجد شدم ، خیلی شلوغ بود و برعکس همیشگی و نماز را که خواندیم مداحی حضرت زهرا(س) بود بعد از آن نوبت شام ، آش آماده باش بود که خوردم و بعد از آن برادران مزینان را دیدم و خیلی خوشحال شدم که در آسایشگاه آنها رفتم و با هم صحبت می کردیم الان ساعت نه و نیم است خداحافظ تا فردا و چون الآن به امید خدا می خواهم خواب شوم .

امروز دوشنبه 11/7/ 64
دو روز از وقت خاطره نوشتن رد شده است متأسفانه خاطره های روز شنبه را فراموش کرده ام ولی خاطره های دیروز یعنی یکشنبه 64/1/6 را یادم است وآن، این است که بعد از مراسم همیشگی و غذا و تشکیلات کلاس ش.م.ر داشتیم که تا ساعت 11 طول کشید و آن روز هوا بارانی بود. بالاخره در ساعت12 من و برادر خرمی از کاشمر که از واحد خودمان است با هم مرخصی گرفتیم تا ساعت سه و نیم ظهر اول به لشکر 92 زرهی رفتیم و هدفمان رفتن به حمام لشکر بود من که درست 1 ماه به حمام نرفته بودم این دفعه تلافی یک ماه را درآوردم و در حمام عمومی برادر داورزنی را که از سبزوار بود دیدم و بعد از برگشتن از حمام که ساعت سه و نیم بود به بازارهای اهواز برای راه رفتن و تفریح و خرید رفتیم البته این را نگفتم که نماز را قبل از اینکه به حمام برویم خواندیم.

 در محل غذاخوری عجیب و غریب رزمندگان که در محوطه باز و در روی زمین بارانی بود غذا برنج و ماست را خوردیم البته من و برادر خرمی با پررویی با اجازه به چادر خود مسئولان تدارکات رفتیم و گرنه هرچه آب باران بود وارد کاسه می شد. آری بعد از آن که به بازار رفتیم یک آب سیب نوش جان کردیم و بعد از راه رفتن طولانی مخلوط آب هویج و بستنی را نوش جان کردیم و این را راجع به وضع مردم آنجا بگویم از آن وضع خراب مردمش انسان به گریه می افتاد زیرا این شهر در صورتی که خواسته باشد ازنظر حجاب و بی فسادی نمونه باشد برعکس است و حتی در آن هوای بارانی اکثرشان بدون حجاب می آیند و مغازه دارانی که با کلک هایی و با قسم فراوان جنس های خودشان را به فروش می رسانند آن هم به بسیجی ها  و این را می توانم به جرأت بگویم که تا جایی که متوجه شدم همه ی مغازه داران و عابران مرد ریش های خود را به قول خودمان هفت تیغ کرده بودند و از این ها بگذریم چون هرچه بگویم کم است و انسان باید با چشم خودش  ببیند که باورش شود حالا نمونه گرانفروشی را بگویم مثلا خودم در حین همین راه رفتن یک چسب که آقای ... سفارش کرده بود بخرم خریدم و 10 تومان پول دادم و یا فیلم 121 که آقای علی مزینانی سفارش کرده بود خریدم به 40 تومان در صورتی که تعاونی 16 تومان بود .

بالاخره وقت برگشتن بود و سوار یک ماشین شخصی شدیم که ما را در سه راه خرمشهر پیاده کند و تا نصفه های راه دو دفعه ماشین بیچاره خاموش کرد که هلش دادیم و روشن شد ولی در نصفه های راه خاموش شد و لج کرد و دیگر روشن نشد. ما که خیلی عجله داشتیم جون ساعت 7 شب بود ماشین را ول کردیم و کمی راه رفتیم به امید ماشین دیگر و پول آن ماشین را ندادیم بالاخره سوار یک مینی بوس شدیم و تا سه راه ما را رساند و در آنجا با چه زور کلکی(چون که اصلا ماشین گیر نمی آمد که از پادگان ما گذر کند) سوار یکی از داتسون های باری شدیم و تا آنجا  خوب که یخ کردیم و پیاده شدیم و پولش را دادیم و به پادگان آمدیم....

💠وداع با همدم

✍️ وقتی وارد پادگان شدیم ساعت 8/15 بود و صدای بلندگو به گوش می رسید آن هم چه صدایی!صدای آهنگران، من خوشحال شدم که آهنگران آمده ولی یکی از برادران گفت که نوار آهنگران است خواستم بروم و ساک دستی که از آقای نظری گرفته بودم در آسایشگاهمان بگذارم ولی در بسته بود، ساک را بردم و در جای رفیقم محمد اسماعیلی که در مخابرات بود گذاشتم و یکی دو لیوان چای در آنجا محمد به من داد چونکه آن روز او شهردار بود و همان موقع چایی درست کرده بود .

بالاخره چون دیگر در مسجد نماز جماعت را خوانده بودند در همانجا نماز را خواندم و بعد راجع به آقای آهنگران سوال کردم گفت که آهنگران نیست کس دیگری است با نام مهماندوست از مشهد. بعد از نیم ساعتی که از آنجا بیرون آمدم و وضو گرفتم و به مسجد رفتم و شام را خوردم مانند همیشه آبگوشت تاس کبابی! البته معلوم نبود آبگوشت است یا تاس کباب...

چون امروز64/11/9 چهارشنبه می باشد خاطره های دو روز پیش را ول می کنم و فقط راجع به آقای توکلی می گویم که به جان خودم خیلی دوستش دارم.دیشب پیش من آمد و از من خداحافظی کرد من که او را همانند برادر دوست دارم و فردی مؤمن و متخصص است و برای اینکه می خواست از جای ما برود  و نمی گفت به کجا چونکه جزء اسرار نظامی بود و فکر کنم به خط مقدم می خواست برود؛ خیلی غمزده شده بودم بالاخره در داخل مسجد خداحافظی کردم و رفت و بهتر بگویم که او کسی بود در ناراحتی ها مرا دلداری می داد مثلا در چند روز پیش که نامه ای از مادرم آمده بود و خیلی غمگین نوشته بود و شعری را نیز نوشته بود من ناخود آگاه به گریه افتادم و او کسی بود که در همین لحظه مرا یاری داد و دلداری کرد و خیلی چیزهای دیگر...

 یک خاطره دیگر هم از شب هفتم هست که ما را با صدای وحشتناک گلوله های ژ3 از خواب بیدار کردند البته واحد خودمان و 2 واحد دیگر که بنده خداها نمی دانم این شب ها بیکار می شوند و خوابشان نمی برد و باید قرص خواب بخورند که خواب شوند ولی مثل اینکه قرص خواب کم شد.چون مصرف آن برای فرمانده ها و معاون ها زیاد است بالاخره ما را به صف کردند و در همان لحظه قهرمان معاون فرمانده ما گفت: هر کی که کلاه آهنی ندارد بیاید بیرون. من هم که نداشتم آمدم بیرون و عجب از دست این مسئولان چون وقتی که کلاه آهنی نیست می خواهیم یک کلاه سبز کنیم و به وجود آوریم؟! خب تعجب اینجا است که آنها به حرف ماها گوش نمی اندازند!

(قهرمان)گفت که بدوید  چون که کلاه ندارید و تندتند گلوله جنگی بغل گوش هایمان شلیک می کرد(15نفر بودیم) وقتی که فشنگ زیاد است اسراف کاران هم زیاد می شوند ما هم که گناهی نداشتیم!

دویدم ولی ناراحت بودم و در وسط راه ایستادم و جر و بحث کردم که دیشب پیش خودتان می گفتم که کلاه ندارم ولی خودتان جواب مثبت ندادید! ولی کو گوش شنوا ؟!

بالاخره از پادگان خارج شدیم البته برادر نوسرایی یکی دیگر از مسئولان یک کلاه به من و بچه های دیگر داد و در این راه پیمایی 15 کیلومتری یک دفعه ما را در محلی ایستادند و نیم ساعت برامان زیارت عاشورا خواندند و هوا هم خیلی سرد بود.این هم یکی دیگر از کارهای عجیب مسئولان و فرماندهان و این هم از خاطره های چند روز پیش تا امروز صبح...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">