🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش دوازدهم؛ وداع :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

💠نامه

✍️ چهارشنبه 64/11/9
امروز صبح وقتی که از خواب بلند شدم اول نماز را خواندم و بعد از آن نوبت ورزش بود و صبحگاهی سپس سخنرانی ولی چون نیرو از پادگان دیگری به اینجا آمده بود سخنرانی نبود و آنها در مسجد خواب شده بودند گفتند فعلا آزادید و تا ده دقیقه دیگر این نیروها می روند و شما بروید برای صرف صبحانه و بعد از نیم ساعت از بلندگوی تبلیغات صدا زدند برای صبحانه ما رفتیم به مسجد و پنیر و چایی و کشمش خوردیم و در ساعت 9 درسی که اصلا ربطی به دسته ما ندارد درس داده شد ،درس پلاتین برد، این را نگفتم که وقتی که از صبحانه آمدم برادر توکلی را دیدم و از خوشحالی با او روبوسی کردم و گفت که به علتی هنوز نرفته الان نیز در همین جاست . ساعت دوازده است و وقت اذان و نماز و سخنرانی و ناهار.

الان ساعت 10/5 پنج شنبه است بقیه خاطره های دیروز را ادامه می دهم .دیروز ظهر رفتم به مسجد و بعد از سخنرانی و نماز نوبت ناهار بود .آقا راجع به وضع نیروها بگویم و شلوغی پادگان به علت اینکه حدود صد نقر از تربیت معلم سبزوار و مشهد آمده اند و ده نفر دیگر از پادگان دیگر . مسجد خیلی شلوغ بود طوری که تمام نماز خانه را جمعیت رزمندگان فراگرفته بود و ناهار برنج و گوشت را خیلی  خوشمزه و چرب بود خوردیم (جای شما خالی) و بعد از آن من به محل آسایشگاه موقتی برادران تربیت معلم رفتم برای اینکه ببینم کسی در میان آنها شناس هست یا خیر.

وقتی به آنجا رفتم شناس که نداشت ولی سبزواری زیاد داشت که با دونفرشان صحبت کردم و آنها خودشان را معرفی کردند یکی شان دلبری بود و یکی دیگر برزویی.من راجع به آقا دایی محمد و عبدالله سوال کردم و آنها گفتند که می شناسیمش و دوستمان است.بالاخره بعد از صحبتی کوتاه از آنجا بیرون آمدم و بعد از ساعتی به آسایشگاه آمدم .برادر توکلی گفت که بیا و عکس بگیریم .دوربین را برداشت و به بیرون رفتیم و همراه برادر اسماعیلی عکس یادگاری گرفتیم. برادر محمد مزینانی که ده روز پیش به مرخصی رفته بود را دیدم و بسیار خوشحال شدم .پیشش رفتم و نامه ای به من داد و آن نامه از پدرم بود و همچنین کیسه ای که بعد که باز کردم آجیل و پسته و تخمه و شکلات داشت که بابام به عمو سید روح الله داده بود و آنهم به برادر محمد سفارش کرده بود .

آن را گرفتم بعد که عکاسی تمام شد کیسه را بردم به محل پاتق برادران مزینانی و باز کردم و در حدود دو ساعتی با هم در آنجا صحبت می کردیم و تخمه می خوردیم و شکلات. سپس چایی درست کردیم و خوردیم و خیلی خوش گذشت و در همان موقع صدای اذان را شنیدیم و بلند شدیم و رفتیم به مسجد و بعد از نماز جماعت مانند همیشه آش را خوردیم و بعد از شام همراه برادران مزینانی(علی رضا،علی رضا،محمد و عباسعلی و محمد ناطقی) به مخابرات رفتیم چون آنجا تلویزیون دارد برای فیلم سینمایی که نشستیم حدود یک ساعتی و بعد فیلم یک سرباز و نصفی را نگاه کردیم و خیلی خوب بود اما فراموش کردم راجع بع به پرژکتور بگویم آن جریان این بود که بعد از نماز جماعت شب پرژکتور آوردند و همه خوشحال شده بودند که می خواهند فیلم بگذارند ولی متأسفانه نمی دانم پرژکتور چه مرگش بود که خاموش شد قرار شد که بعد از شام ویدئو نشان دهند ولی مراسم سینه زنی در مسجد ویدئو هم نگذاشتند این هم از خاطره های دیروز...

امروز همانطور که گفتم 64/11/10 پنج شنبه می باشد و دیشب بعد از اینکه از مخابرات آمدم اکثر بچه ها خواب بودند و برادر کریم زاده به من گفت که نامه ای برایت آمده. من هم نامه را از او گرفتم و چون دیشب نگهبانی داشتم آن را گذاشتم حین نگهبانی بخوانم و در ساعت 2 نصف شب برادر زردتشت مرا بیدار کرد و اسلحه را از او تحویل گرفتم و در حین نگهبانی که در جلو آسایشگاه بود نامه را که از مجید بود خواندم ...

💠دوری از دوستان

✍️ امروز صبح نماز را خواندم و چون هوا بارانی بود هیچ گونه مراسم نداشتیم و در ساعت 7/5 به مسجد رفتم برای سخنرانی و بعد از آن نوبت صبحانه پنیر و چای شیرین بود و در ساعت 9 برادر صرافیان یکی از برادران روحانی داخل آسایشگاه کلاس عقیدتی سیاسی برای ما گذاشته بود و در همان حین متأسفانه برادر توکلی رفتند به مأموریت و من از جلسه بلند شدم و رفتم بیرون و با او او خداحافظی کردم. هم اکنون نیم ساعت است که برادر توکلی رفته است والسلام تا ساعتی دیگر

امروز 64/11/14
متأسفانه به علت کمی وقت خاطره های 3 روز پیش را ننوشته ام ولی به طور خلاصه می گویم.
روز یازدهم اکثر برادران دیدبانی برای رفتن به مأموریت تقسیم شدند ولی من جزو آن تیم های رفتنی نبودم کسانی که رفتند عبارت بودند از برادران؛ کریم زاده، معینی، نورعلی، نظامی وطن، ذوالفقاری، نادری، رشادتی (که شبی که می خواستند بروند همین برادر نوحه ای خواند)، نظری، زنگویی، قنبری، عسکری، سیدهاشم طباطبایی، رضا طباطبایی، عباس زاده، علی اکبر حاجی بیگلو....

بالاخره یازدهم گذشت و شب آنها را با ماشین های کمپرسی و هجده چرخ و غیره بردند البته نیروهای زیادی نیز از واحدهای دیگر اعزام کردند.

روز شنبه دوازدهم من و برادر مجید اسماعیلی برگه ی مرخصی از آقای قهرمان گرفتیم و به اهواز رفتیم در آنجا که رسیدیم بعد از خواندن نماز و صرف غذای کنسرو لوبیا به علت اینکه برادر مجید اسماعیلی کار نظامی داشت کارش را انجام داد سپس با هم به محل دیدبانی لشکر رفتیم زیرا برادر مجید می خواست دوستانش را ببیند و کمی استراحت کردیم.
بالاخره در ساعت 6 از آنجا آمدیم و در ساعت 7 به پادگان رسیدیم و 2 ساعت تأخیر کردیم.

یک شنبه  64/11/13صبح با برادر اسماعیلی رفتیم به قمست فرماندهی پادگان خودمان و کمی کمک او کردم در نوشتن کدها و رمزها و غیره. مشغول کار بودم که برادر قهرمان آمد و مرا صدا زد و گفت بلند شو برو لوازم مأموریت را تحویل بگیر که قرار است شما هم به مأموریت بروید. من هم آمدم و لوازم را تحویل گرفتم یک ماسک، یک قمقمه، یک کیسه خواب، یک بادگیر، یک فانوسقه و لوازم دفع مواد شیمیایی .

ما را قرار بود که دیشب اعزام کنند ولی باز رأیشان عوض شد و نبردند. این را هم بگویم که ما اگر برویم دیگر دیدبانی خالی می شود و همان طور واحدهای دیگر...

دوشنبه 64/11/14
نزدیک صبح برادر صرافان من و برادر شهیدی پور را بیدار کرد برای نماز شب و بعد به مراسم صبحگاه و ورزش رفتیم البته ورزش فقط واحدها. صبحانه را در واحد خودمان خوردیم و از آن وقت تا کنون بیکاریم الآن ساعت 9/5 است.

و حالا بقیه خاطره ها از ساعت 9/5 به بعد
وقتمان تقریباً به بیکاری گذشت ولی گاهی با برادر صرافان که یک روحانی است صحبت می کردم و شوخی می کردیم و برادر شهیدی پور نیز شریکمان بود و ظهر آخرین نماز جماعت را با برادر صرافان و به امامت او خواندیم و این را بگویم که در همین حین آماده بودیم که اگر ماشین برود ما هم برویم خط مقدم.

بعد از نماز چون غذا در مسجد نمی دادند آن را گرفتیم و به آسایشگاه  آوردیم و خوردیم (برنج و خورشت) و از آن به بعد نیز با آقای صرافان و برادران دیگر صحبت می کردیم ولی جای برادر اسماعیلی خالی بود و هست زیرا او هم بدون خبر رفته است.
دل من خیلی برای آن برادرانی که قبلاً به خط مقدم رفته اند تنگ شده مخصوصاً برادر توکلی ولی این هم یک غم دیگر که برادر صرافان را نیز از ما دور کردند چون که عصر برادر قهرمان در هنگامی که همه آماده بودیم برای رفتن گفت که در ماشین ها جا نیست و شما در وقت دیگری می آیید و خودش با نیروهای دیگر رفت و برادر صرافان را نیز برد.

💠بخور و بخواب

✍️بالاخره در ساعت6 بعد از اذان نماز را در آسایشگاه خواندم و بعد از آن شام که پنیر و خرما بود خوردیم و هم اکنون جلسه ی قرآن می باشد و در حال خواندن هستند.
 هم اکنون وقت خوبی است برای  نوشتن اسامی برادران؛ برادر حسن حاجی بیگلو، برادر شهیدی پور، برادر گل گوش، برادر  هندوئی، برادر احمدی، برادر زردتشت، برادر عامری، برادر انتظاریان، برادر سوسرایی، برادر قاسمی، برادر رزاق، برادر بخشی، برادر کریم زندی، برادر گشتاسب، برادر معدنی، برادر پورحسینی، برادر غوانلو... خداحافظ تاوقتی دیگر  

امروز64/11/15 سه شنبه
 صبح با صدای برادر شهیدی پور از خواب برخاستم که مرا برای نماز شب بیدار می کرد ولی چون چیزی به اذان صبح نمانده بود نماز شب نرسیدم و نماز صبح را خواندم و مانند روزهای قبل چند آیه از قرآن را نیز خواندم و دوباره یک چرت کوتاهی زدم تا ساعت 7 صبح، در این ساعت بچه های دیدبانی در جلو آسایشگاه بنا به دستور آقای سو سرایی و عامری به خط شدند و مراسم دوی ورزش را انجام دادیم البته به طرز عجیبی چون به علت نبودن فرمانده ی اصلی و همیشگی بچه ها نافرمانی می کردند، ورزش خنده دار شده بود.
بعد از آن مراسم صبحگاهی که جای بحثی برای آن نیست و از آن به بعد را برایتان بگویم که بعد از ورزش  غذای پنیر و خرما را به ما دادند البته در داخل آسایشگاه و به قولی پنیر انسان را کم عقل می کند خدا کند که ما کم عقل نشویم چون الآن دو روز است که پنیر به ما می دهند و همراه آن خرما. البته کیف داشت چون همه ی بچه ها پهلوی هم بودند و بعضی هاشان در همان حین خوردن نیز با هم شوخی می کردند .

بالاخره از آن به بعد بیکار بودیم و در ساعت 12 نماز ظهر و عصر به امامت یک برادری که فکر کنم روحانی بود برگزار شد و بعد از آن من و برادر انتظاریان که شهردار امروز بود رفتیم و غذا و دو سطل از تدارکات با چه زور و کلکی گرفتیم برای بردن غذا برای بچه های دیدبانی.

غذا برنج و ماست بود و در آسایشگاه دسته جمعی خوردیم و از آن به بعد نیز بیکاریم و در ساعت 6 بعد از نماز و دعای توسل آمدیم به آسایشگاه و استانبولی عجیب و غریب که همه اش نخود و لوبیاست خوردیم و الآن ساعت 9 است و ظرف های کثیف هم اکنون به من نگاه می کند که بشورم زیرا فردا شهردار من هستم البته اکثر بچه های مخابرات رفته اند که فیلم سینمایی نگاه کنند.

امروز چهارشنبه 64/11/16
 اما قبل از اینکه خاطره های امروز را تا این ساعت یعنی ساعت 4 برایتان تعریف کنم اجازه بدهید که بقیه خاطره های دیشب را تعریف کنم .

بعد از اینکه ظرف ها را با چه زحمتی شستم زیرا هوا سرد بود؛ به آسایشگاه آمدم و برادر سوسرایی نگهبانان دیشب را معین کرده بودند و من هم کشیک 2-3 بودم سپس خواب شدم چه خواب شیرینی بود ولی در ساعت ذکر شده برادر زرتشت کشیک قبل از من، مرا از خواب شیرین بیدار کرد و یک ساعتم را نگهبانی دادم. هوای بیرونی هم رطوبتی و تقریباً سرد بود و من مانند همیشه کفشهای بسیجی پایم نکردم و یک جفت کفش 3*4 بود یعنی چپه ! ولی اهمیتی ندادم تازه جوراب هم نداشتم!

بالاخره نگهبانی ام تمام شد و کشیک بعدی را که برادر کریم زندی بود بیدارش کردم و سپس خواب شدم تا ساعت 6 که وقت نماز صبح بود نماز را در آسایشگاه خواندم و در ساعت 7 به علت اینکه شهرداری به من محول شده بود سطل ها را برداشتم و رفتم پنیر و نان را از تغذیه گرفتم و همه ی بچه ها در مراسم صبحگاه بودند چون هوا بارانی بود ورزش نکردند...

چایی را برایشان درست کردم و آوردم و دسته جمعی خوردیم و بعد از آن سفره و دم دستگاه  آن را تمیز کردم و اما از آنجا که بیکار بودیم و حالت بخور و بخواب داشتیم اکثر بچه ها خواب شده بودند ولی من مطالعه های فرعی می کردم و دوساعت هم چون خسته بودم خواب شدم و هنوز در حال چرت بودم که با صدای آقای سو سرایی از خواب پاشدم برای گرفتن نهار ظهر و رفتم اول سطل های مسجد را که از قبل گرفته بودند تحویل دادم و دو سطل از تدارکات گرفتم و رفتم منتظر نهار در جلو تغذیه مانند همه ی شهردارهای واحدها ایستادم تا بالاخره بعد از یک ربع ماشین تدارکات آمد و غذا را تحویل گرفتم که ساچمه پلو بود(عدس پلو) و آوردم به آسایشگاه و اول برادران نمازشان را خواندند و من هم خواندم سپس شروع کردیم به بخور و بخور، جایتان خالی چه غذای چرب و نرمی بود.

بعد از خوردن غذا سفره را تمیز کردم و ظرف ها را رفتم و آب داغ کردم و شستم اما خیلی سخت بود شستنش زیرا خیلی چرب و هوا هم سرد بود و بادی شدید می آمد به همین خاطر روغن ها ته ظرف ها خشک شده بود...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">