مزینان از نگاهی دیگر 21 :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

مزینان از نگاهی دیگر 21

جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۷ ق.ظ

ازحدیره تا باغستان

ره آورد سفربه مزینان

مزینان از نگاهی دیگر(16 )


بخش بیست ویکم

سال شصت ما اولین گروه هنری بودیم که از روستا برخاستیم و نمایش شیطان بزرگ را به کارگردانی ایشان برای صنوف مختلف اعم از داشجو و استاد دانشگاه و مدرسه ای و هنرمند و علاقمندان به هنر اجرا کردیم و دعوت شدیم که این نمایش را برای اجرا و شرکت در جشنواره به مشهد ببریم و پس از آن  در جشنواره دانش آموزی  کشور اجرا نماییم  اما حیف که دایی ، زن و زندگی داشت و باید خرج آنها را در می آورد و دلسوزی هم پیدا نشد که از او حمایت کند .

یادم نمی رود یکی از اساتید هنر سبزوار پس از اینکه چندین بار نمایش ما را دید این سئوالات را از دایی پرسید : شما در کدام دانشگاه و آکادمی تحصیل کرده اید ؟ چند ماه این نمایش را تمرین کرده اید؟ چقدر بابت آن هزینه کرده اید ؟ وقتی شنید که دایی رمضانعلی چند کلاس  ابتدایی بیشتر نخوانده و ما فقط چهار پنج روز نمایش را آماده کرده ایم و قرانی برای اجرا و آکسسوار صحنه خرج نکرده ایم دهانش از تعجب و حیرت وامانده بود به خصوص وقتی که فهمید این آقای کارگردان یک میوه فروش بیشتر نیست و متن نمایش را نیز خودش نوشته است بیشتر حیرت زده شد و فکر می کرد او را به اصطلاح دست انداخته ایم برای همین چندین بار این سئوال را مطرح کرد و از افراد  دیگر نیز تحقیق می نمود.

شیطان یزرگ،  آغازی بود برکار نمایشی ما و البته پیش از آن ما در مدرسه و در کلاس درس دوره ابتدایی نمایش حجربن عدی را باز خوانی و گاهی نیز نقشها را بازی می کردیم ولی این نمایش به ما یاد داد که نترسیم و وارد صحنه شویم از آن پس گاه با حضور دایی که از تهران به مزینان می آمد سرود و نمایش کار می کردیم و تأکید می کنم استعداد عجیبی در او بود نه به خاطر آنکه خواهر زاده اش هستم این تعریف را از او  می کنم و یا به خاطر آنکه بگویم ما خانواده هنرمند و درست و حسابی هستیم. نه ، من بارها گفته ام افتخارم این است که یک مغنی زاده هستم که با دستان پینه بسته پدر نان حلال تر از شیر مادر خورده ام و بزرگ شده ام و دستان این پیر روشن ضمیر را می بوسم. تعریفم به دلیل آن است که چون خودم در این رشته تحصیل کرده ام و بسیاری از تعاریف را پس از سالها در دانشگاه هنر دیدم او به آسانی در سی سال پیش اجرایی می نمود و می توانم بگویم او یک شکسپیر ایرانی است که در روستایی دور افتاده هنر تئآتر را به خوبی می فهمد وب از افسوس می خورم که چرا کسی به یاریش نیامد و در هیاهوی زندگی گرفتار شد و برای همیشه یک میوه فروش ماند.

پس از نمایش شیطان بزرگ ، گروه ما متولد شد از این پس روستاهای بسیاری شاهد اجرای نمایشهای بداهه ای بود که ما چند بچه روستایی دور هم جمع می شدیم و خودمان نقشهایمان را می نوشتیم و خودمان هم کارگردانی و بازی می کردیم دراین میان نمایشهای ؛ فلاکت و بیداری ، صدام در دام ، صدام جز خودکشی راه دگر ندارد، داوطلب ، حکیم باشی و چندین میان پرده و پانتومیم به همراه اجرای سرودهایی شاد و یا انقلابی مهمترین فعالیتهایی بود که ما در دهه ی شصت داشتیم و در خاطر قدیمی ها مانده است بسیاری از دوستانم هرگاه مرا می بینند از اجرای آن نمایشها به نیکی یاد می کنند.

نیمه ی شعبان هر سال به همت شهید امین آبادی سه شب مراسم جشن در مسجد جامع مزینان برگزار می شد و وسط بازار یعنی از سمت مسجد جامع به طرف شمال تا در مغازه کربلایی رجبعلی خیرخواه و از سمت جنوب تا درب حمام عمومی با لامپ مهتابی روشن می شد و جلوی در ب ورودی مسجد نیز طاق نصرت برپا می شد . پخش شیرینی و چای و شربت آن شبها یک طرف و نمایش کمدی ما یک طرف.شهید امین آبادی هم هی بچه ها رو تشویق می کرد که :گرمی امشب مجلس بستگی به کار شما دارد . تمام مجلس مال شماست. اگر شما نباشید این مراسم خشک و بی روح برگزار می شود. و بعد هم دوربین عکاسیش را  می آورد و تند تند از بازیگران عکس می گرفت خدا رحمتش کنه هنوز عکساش توی آلبوم تک تک  ما و البته من بیشتر هست و آن خاطرات را برایمان زنده می کند.

نزدیک غروب کاسبها و دکاندارا توی بازار رو آب و جارو می کردند و بعد از نماز مغرب و عشا  مردم گروه گروه برای دیدن مراسم به مسجد جامع می آمدند وقتی چشمشان به ما می افتاد می پرسیدند: امشب چه تیاتری بازی می کنید؟ دیشب حسابی کولاک کردید ، امشب هم مثل دیشب تیار هست ؟                    

صبح روز بعد دوباره توی کتابخانه دکتر شریعتی جمع می شدیم و هرکدام داستانی و یا قصه ای تعریف می کردیم و بعد دنبال لباس و سبیل که معمولا از پشم بز و گوسفند بود و به خاطر همین کار رضا همت آبادی معلوم نبود چه جوری پشم و یا موی بزشان را کنده بود که حیوانکی طاقت نیاورد و از بین رفت و البته ما هم تا این لحظه صداشو در نیاوردیم و پس از سی سال اکنون  اگر پدرش غلامحسین لیلای بالا بفهمد عیبی ندارد چون خود رضا اکنون پدر شده و تا چند وقت دیگر پدر بزرگ و کسی براو خرده نمی گیرد این را گفتم چون همین الآن گله ی گوسفند سید عباس از این طرف جاده برای رفتن به آغل به آن طرف جاده در حرکت است و من گویا همان بزی را که رضا کشت دارم می بینم که چطور با غضب دارد نگاهم می کند!

بزودی غروب از راه می رسید و ما در این فرصت چند بار در بسیج و یا کتابخانه نقشهایمان را تمرین و باز خوانی می کردیم ولی چون به روی سن می رفتیم تمامی دیالوگها بر اساس خنده ی مردم تغییر می کرد تمامی بازیگرها دلشان می خواست چیزی بگویند و یا حرکتی انجام بدهند تا صدای شلیک خنده ی مردم بلند شود و واقعاً هم این اتفاق می افتاد و با بداهه گویی بچه ها کار ی می کردیم کارستان!

در یکی از نمایشها رضا اسلامی که اکنون قاضی برجسته ای شده حسابی در حس نمایشی رفته بود و شروع کرد به فحش دادن که با ایما و اشاره به فهماندیم که حواست را جمع کن و یا در روستای مهر من که هیچگاه نمی خندیدم با حرکت رضا همت آبادی چنان خنده ام گرفت که مجبور شدم به زیر میز وسط صحنه بروم تا کسی متوجه نشود و انتظار داشتم رضا نمایش را جمع نماید ولی حال او هم از من بدتر بود و خیلی زود به من پیوست هر دو به هم التماس می کردیم یک کداممان داوطلب بشود وکاری بکند ولی خنده از سرمان دست بردار نبود. مردم هم واقعاً تیز بین بودند و جریان را فهمیدند . در غنی آباد لحظه ای سرم پایین بود و فقط لبم تکانی خورد شنیدم که پیرزنی به بغل دستیش گفت : اِ صدّام دَ رَه مِخِندَه .

در بسیاری از نمایشها بداهه گویی سریع بدادمان می رسید؛ یادم نمی رود که گروهی از هنرمندان برجسته ی سبزوار برای بازبینی و ارزیابی نمایش صدام در دام به مزینان آمدند از جمله ی این اساتید هوشنگ خسرو مهر بازیگر کهنه کار سبزواری پدر شیوا خسرو مهر که اکنون در فیلمهای وسریالهایی خوبی راه پدر را ادامه می دهد حضور داشت. دفتر دار مدرسه ی ما آقای اسلامی در حالی که برای اجرای نمایش به غنی آباد می رفتیم گفت : نمره ی ارزیابی تو از علی رضا عامری کمتر بود و در یک حرکت که به عبدالحسین محمدی  گفتی بیاید بند کفشت را ببندد و عامری خودش را جلو انداخت و تو او را رد کردی امتیازت رفت بالا واین را می گن خلاقیت نمایشی تا می توانی از این کارها بکن.

اسلامی راست می گفت . عبدالحسین که نقش یک نگهبان را داشت ایستاده بود و من که نقش اصلی یعنی صدام را داشتم در یک لحظه بند پوتینم باز شد . با آن شکم چند لایی که برایم درست کرده بودند و از طرفی احساس قلدری داشتم خم شدن چیز معقولی نبود در یک لحظه چشمم افتاد به نگهبان و به او اشاره کردم جلو بیاید و بند پوتینم را ببندد . عامری که نقش آجودان را داشت و خیلی دلش می خواست در نمایش دیده شود پرید جلو و من به او گفتم : روح .و بعد به عبدالحسین اشاره کردم که این کار را انجام دهد. و همین مسئله موجب شد که به عنوان نقش اول برگزیده شوم و لوح یادبودی دریافت نمایم که البته مادرم سالها بعد وقتی دیده بود هیزم در خانه کم است و باید تنورش را داغ نگهدارد به همراه چنیدین تقدیر نامه که از نمایشها و اجرای کارهای فرهنگی در سطح شهر و استان و کشور دریافت کرده بودم همه را سوزاند.

شاید آق بی بی به خاطر اجرای خوب ما واقعا احساس کرده بود که دارد صدام را می زند و خدا می داند اگر او را ازمن دور نکرده بودند چه بلایی سرم می آمد. هر چند خود او نیز یک هنرمند چیره دستی بود که توانسته بود اعتماد دکتر هندی را جلب نماید و تربیت شانکر پسر خردسالش را به او بسپارد و او هم هیچ وقت آن پسررا شانکر صدا نمی زد و نام علی را برایش انتخاب کرده بود . دکتر مهربان و حاذق هندی نیز مجاب شده بود و در غیاب همسرش او را علی صدا می زد. حیف که دکتر نات در میان اشک و آه از مزینان و از ایران رفت و خدا می داند آیا اکنون زنده است و یا خاطرات چندین ساله با مردم خونگرم مزینان را با خود به دیار باقی برده است . الحق پزشک با انصاف و مردم داری بود حتی نیمه های  شب اگر در خواب ناز بود بدون هیچ چشم داشتی درب درمانگاه را با خوشرویی به روی بیماران می گشود و مریض را معاینه می نمود و صبح نیز بی هیچ غرولندی که دیشب تا کی بیدار بوده در دفتر کارش حاضر می شد و به درد بیماران بی بضاعت رسیدگی می کرد خیلی دوست داشت با مردم مزینان با لهجه ی مزینانی صحبت کند و خدا می داند وقتی زبان هندی و فارسی و مزینانی  را با هم قاطی می کرد چی از آب در می آمد! و باز  یادش گرامی و امیدواریم روزی حداقل فرزندش را ببینیم.

و ادامه دارد...


  • علی مزینانی

نظرات  (۲)

  • یکی ازدوستان
  • باتشکرفراوان خیلی جالب بودلطفا ازشورونشاط وبازی هایی که درحدود30سال قبل درمزینان رایج بودمطالبی رادروبلاگتان بیاوریدمثل بازی تپو لبیک همپلت علی مزینانی اکبرمری دگه.


    پاسخ ما
    باسلام وعرض ادب
    آنچه را شما خواسته اید قبلا نوشته ام به بخشهای قبلی این این نوشتار مراجعه بفرمایید دوست گرامی - مرّی دگه
    یاحق
  • علیرضا صانعی
  • سلام علی اقا ممنونم ازاینکه مارو یاد اون نمایش های قدیمی انداختی اگراون زمان نقش اول راداشتی الان هم درنوشتن واقعا نقش اول راداری موفق باشی انشاء الله

    پاسخ ما
    باسلام وعرض ادب
    نظرلطف شماست دوست گرامی
    منظور هنر مزینانی هاست که حتی من که یک بچه روستایی ساده بودم توانستم بی هیچ امکاناتی اول باشم
    یاحق

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">