خاطره ای از زندان دکتر علی شریعتی و مرحوم استاد محمدتقی شریعتی مزینانی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شاهدان کویرمزینان به نقل از تبیان ؛ استاد شریعتی(پدر دکتر علی شریعتی)، در زندان، سخت تحت شکنجه روحی قرار داشت، ایشان را مدتی به عنوان تنبیه از بند قبلی که وضع بهتری داشت به بندی آورده بودند که با زندانیان غیر سیاسی، معتاد، قاتل، هرزه، و دزد هم اتاق کرده بودند. وی در اثر ضعف جسمانی و روحی تا آن حد بیمار می شود که ماموران، در حالی که ایشان را بر روی شانه هایشان قرار داده بودند، به بیمارستان می برند. از این رو هنگام انتقال ایشان به بیمارستان شایع شده بود که استاد فوت کرده اند و خبر مرگشان در سطح زندان هم پخش شده و به گوش علی رسیده بود. . .

بهرحال مدت زندان استاد، یک سال بطول انجامید و پس از یک سال، ایشان را از زندان آزاد کردند. روزی که قرار بود حکم آزادی را به وی ابلاغ کنند ایشان را به کمیته مرکزی واقع در خیابان ارگ (شهربانی سابق) می برند و به ما که در تهران بودیم، اطلاع می دهند که بیایید و استاد را ببرید. من به همراه برادرم، آقای دکتر شریعتی، به کمیته رفتیم تا استاد را به منزل بیاوریم. در آن روز در حالی که، استاد منتظر بودند تا حکم آزادی خود را بگیرند، می بینند که بازجویی وارد اتاق می شود و بعد از سلام، علی را با پدرش رو به رو می کند، این ملاقات کاملا غیر منتظره بوده و دکتر که پس از یک سال و اندی، پدرش را می دیده سخت متاثر و اندوهگین می شود... .

محمد تقی شریعتی

علی برای خواهرش بتول این صحنه را این گونه تعریف کرده است:

لحظه ای که آقا را آوردند، حال خود را نفهمیدم. روی دستان پدر افتادم، اما پدر مرا نشناختند و گفتند جوان بلند شوید، گفتم، آقا جان، منم علی، … بعد در حضور مامور زندان کمی صحبت کردیم، اما به شدت ضعیف شده بودند، وقت ملاقات کوتاه بود و وقتی آقا را می بردند از پشت به اندام نحیف و استخوانی که یادگار سالهای رنج و محنت و تبلیغ برای دین بود، خیره شده بودم و با اندوه و حسرت نگاه می کردم، پدرم از فرط ضعف و ناتوانی به سختی راه می رفت و اندامش آشکارا می لرزید و بقچه لباسهایش را زیر بغل گرفته بود و آن را به زحمت حفظ می کرد. من با تاسف به خودم می گفتم این دستمزد سالها مبارزه برای رستگاری این ملت بود. بازپرس ساواک با لبخندی آمیخته به طنز پرسید که: شریعتی به چه نگاه میکنی؟ گفتم: به 14 قرن مظلومیت تشیع. (6)

منبع: http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=121269

  • علی مزینانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">