علامه بهمن آباد، سر حلقه بزرگان فراتر از دیار خود :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
پیمانه هر که پر شود می میرد       پیمانه من چو شد تهی می میرم  

 ما بهمن آبادی ها این شعر را از علامه ی بهمن آبادی می دانیم و این طور زمزمه می کنیم:

پیمانه تو چو پر شود می میری  / پیمانه من که پر شود زنده شوم

یعنی؛ من با آثار مثبتی که پس از مرگم بر جای خواهم گذاشت نه تنها نمرده ام بلکه زنده خواهم شد و تو با پر شدن پیمانه ات می میری و فراموش خواهی شد.

گرچه این شعر را منسوب به ایشان می دانیم ولی تاکنون از طرف مقابل که این شعر برایش گفته شده و طرزفکر او و این که چه چیزی باعث شده علامه خود را پس از مرگ زنده و آن دیگری را مرده بداند بی خبریم.آن چه سینه به سینه به ما منتقل شده؛ علامه در زمان خود دانشمندی بی مثال بوده و در حال حاضر،در میان مردم بهمن آباداز ایشان به نیکی یاد می شود در مناسبت ها و شب های جمعه،سالخوردگان و جوانان بر سر مزارش حلقه می زنند و از خداوند برایش طلب مغفرت می کنند. البته بزرگان دیگری هم در این روستای کوچک حضور داشته اندکه هر کدام در نوع خود چراغ راهی بوده اند به عنوان مثال ملا محمد بهمن آبادی و همسرش هردو در قلعه ای به نام قلعه ی ملاهاشم به تدریس علوم دینی مشغول بوده اند. به یاد دارم؛مرحوم استاد و پدرم به دفعات از آن دو بی نیکی یاد می کردند. مردم بهمن آباد؛ مرحوم ملاعلی را به عنوان مجتهدی بزرگ قبول داشته اند تا جایی که در باره ی ایشان اغراق هایی نیز صورت گرفته است.ولی زنده یاد دکتر شریعتی، از علامه بهمن آبادی تعریف ویژه ای ارائه می کند. ایشان در کتاب کویر در باره ایشان می نویسد: به گفته مرحوم حکیم سبزواری بزرگ، وی درمحضر اسرار نه همچون شاگرد، که به مانند رفیقی همزا نوی وی می نشست؛ چه، وی حکمت را پیش از این، نزد دایی اش علامه بهمن آبادی خوانده بود که استاد کلام و حکمت و فقه بود و با حکیم اسرار در حکمت معارضه می کرد و در نظر برخی صاحبنظران بر او ارجح بود و با آنکه در بهمن آباد، کوره دهی نزدیک مزینان، انزوا داشت، شهرتش زبانزد حوزه های علمی تهران و مشهد و اصفهان و بخارا و نجف بود که آن ایام علم وفضیلت راعلامه های تراشیده ودستها و دستگاههای مجله دار و قلمدار و مصاحبه ساز و قراردادبند و دیگر بند و بست ها در محاق سکوت خفه نمی کردند و هنوز قرن علم و نور و تمدن و چاپ و فرهنگ عمومی نیامده بود که اگر نبوغی در شهرستانی بماند و در کافه ها و محفلها و مرجع های فضلای کهنه و نو تهران راه نیابد و یا راه نخواهد، کتمانش کنند و اگر ید بیضایی کرد که در چشمها زد، به سحرش متهم کنند و بدتر از سحرش!
    
    آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچید و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه می گفت و چهل تومان از ناصرالدین شاه سالیانه می گرفت؛ اما این وسوسه تنهایی و عشق به گریز خلوت که در خون اجداد من بوده است، او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمن آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابه های قدیمی بیرون این ده که روحی دردمند داشت و بی تاب، و شبهای آرام در دل این ویرانه ها تنها می گشت و می نالید و در سایه دیواری می نشست و غرقه در جذبه های مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه می کرد و این زندگی اش بود.می گویند این شعر را سخت دوست می داشت و همواره تکرار می کرد:
    
    این سخن ها کی رود در گوش خر؟ گوش خر بفروش و دیگر گوش خر!

و مردم صمیمی ده از او چه ها می گفتند. یک شبه امام، شبه پیغمبر، یک فرشته، یکی از اولیاءالله و به هر حال، غریبی از مردم آن عالم در این ده! "کفش هایش گاه پیش پایش جفت می شد... روز مرگ خویش را خبر داد... سال قحطی، دخترانش ناله کردند که سال سخت است و زمستان را بی اندوخته نانی چه کنم؟ و او از خشم بر آشفت و نیمه شبی، ناگهان، صدای ریزشی که از کندوخانه برخاست، همه را بیدار کرد، رفتند و دیدند که از نافه گندم می ریزد و برخی کندوها لبریز شده است..."
    
    کربلایی علی پسر کربلایی مومن آن شب در صحرا آب می راند، در گود آبشخور: "ناگهان دیدم در سایه روشن مهتاب شب، سیاهی از دور می آید، نزدیک تر شد، حیوانی بود شبیه شتر، به رنگ سمند، به طرف قبرستان رفت و کنار قبر حکیم ایستاد، دیدم جنازه را بیرون آوردند و بر او نهادند و او به سمت مغرب رفت و ناپدید شد... پس از لحظه ای ناگهان به خود آمدم و چنان ترسم برداشت که افتادم و از هوش رفتم"... دیگران نیز که آن شب در صحرا بودند، به گونه دیگری شهادت دادند: "نوری از آسمان مغرب بر سر قبر فرود آمد... باز از همان راه به آسمان برگشت و ناپدید شد". وی در 1318 قمری مرد و شگفت آنکه در 1336، هجده سال بعد، باران قبر او را خراب می کند و جد بزرگم دستور می دهد تا آن را از بنیاد بسازند. در حفره گور هیچ نیافتند جز مهر نمازش و حتی تسبیح تربتش... و چند سال بعد که فرزند و پسر هر دو در یک گور آرمیده اند...، نه، پس در گوری که پدر در آن بود، مدفون است و پدر را که در زندگی، آفرینش بر جانش تنگی می کرد، نخواستند که در زاغه ای آنچنان تنگ و تیره نگاه دارند که می دانستند نعش پوسیده او نیز تاب تنگنا ندارد، نجاتش دادند. وی، آخوند حکیم، جد پدر من بود.
    
    چه لذت بخش است آنچه از او برایم حکایت می کنند! من در این حکایتها است که برچشمه طبیعی بسیاری از احساسهای ریشه دار مجهولی را که در عمق نهادم می یابم، پیدا می کنم و این، معاینه ای شگفت و مکاشفه ای شورانگیز است! مثل این است که از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از این حیاتم، سخن می گویند.
    

    من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می کنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بوده ام. در رگ های او جریان داشته ام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد که اگر به جای پناه آوردن به یک ده، به تهران می رفت یا نجف و به مقامات می رسید و درجات، و من اکنون به جای او، از مردی چون مرحوم حاج شیخ عبدالرحیم، یا آقا سیدابوالحسن اصفهانی یا آخوند ملا محمدکاظم خراسانی (که شاگرد حکیم بود) سخن می گفتم که مثلاً "سفیر انگلیس جلوش زانو می زد!" هرگز این همه غرق غرور و سرشار لذت نمی شدم. و اما جد من، او نیز بر شیوه پدر رفت. می گویند در علم، از اجتهاد گذشته بود و من می گویم از علم و اجتهاد گذشته بود که پس از آن، باز به همین روستای فراموش --- که از جاده تهران و مشهد کناره گرفته است --- باز آمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت و به پاکی و علم و تنهایی و بی نیازی و اندیشه با خویش که میراث اسلافش بود و از هرچه در دنیا هست جز این به اخلافش نداد، وفادار ماند که این فلسفه انسان ماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسان ماندن سخت دشوار و هر روز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی نمی توان! که رفته رفته، به قول فردوسی --- مرد حماسه ---- دست و پای آهو می گیرد، و... تهیدستی و سال نیرو... و بالاخره سقوط! و پس از او، عموی بزرگم، که برجسته ترین شاگرد حوزه "ادیب بزرگ" بود و، پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و به ویژه ادبیات، باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت. تاریخ اینها را چه می فهمد؟ اینان را چه می شناسد؟

نویسنده: قاسم بهمن آبادی

منبع:http://www.bahmanabad.ir

شاهدان کویر مزینان باافتخار به فرزندان خطه کویرخود می بالد چرا که معتقدیم همچنان که حدودالعالم من المغرب الی مشرق نوشته است مزینان وبهمن آباد پیوندی هزار ساله دارند ودرحالی که نام ونشانی از آبادی ها وشهرهای معاصر نبوده این دو ولایت برتارک خراسان بزرگ وبر راه ابریشم می درخشیده اند متأسفانه همان ظلمی که برمزینان رفته است وتنها به مناسبتی نامی از آن برده می شود بهمن آباد بزرگ که روزگاری شهری بوده برکناره کویر و بامردمانی دانا وخوش بیان به فراموشی سپرده شده است که البته با فرهیختگانی همچون نویسنده محترم واهل فن سایت بهمن آباد ، این روستای تاریخی هر روز شناخته تر می شود ونمونه اش همین مطلب ارزنده درباره علامه بزرگوار بهمن آباد است که فرزندشایسته کویر از او به نیکی یاد می نماید  
  • علی مزینانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">